متن و دلنوشته های زیبا و مطالب عاشقانه
* نـــــمیدانم ز تنـــــهایی پـــــناه آرم کـــدامین ســــوی *
** پـــــریشـــــان حـــــالـــــم و بـی تـــاب میـــــگریـــــم **
** و قـــــلبم بی امـــــان مـــــحتاج مـــــهر تـــــوســـــت **
** نمیدانی چه غمگین رهسپار لحظه های بیقرارم مـــن **
** بـــــه دنـــــبال تــــو همـــــچون کـــودکی هســـــتم **
** و مـــــعصومـــــانه می جویم پـــناه شـــــانه هایت را **
** کــــــه شـــــایـــــد انـــــدکـــــی آرام گـــــیــــرد دل **
** دلـــــم تنــگ است و تـــــنهایی به لب می آورد جانم **
** بیا تا با تـــو گویم از هیاهــوی غریــب دل که بی پـروا **
** تلنگـر مـیزند بر مـــن و میــگوید بمـــن نزدیک نزدیکی **
** بـــــه دنبال تو می گـردم به ســـــویت پیــش می آـــیم **
** چه شیرین اســـــت پر از احســـاس یک خوشبختی نابم **
** پــــــــــــــر از امـــــید ســــــــــبز خـــــوب دیـــــــدارم **
** و میـــــخواهم که نامـــــت را به لوح ســـــینه بنـــگارم **
** و نـــــجــوایی کنـــــــــم درد و گـــــویـــــم تـــــا ابـــــد **
** مـــــــــــــــن دوســــــــــتت دارم. دوســــــــــتت دارم **
معشوق من
بگذار تا بگویم بزرگترین راز خود را
عزیز من
قلب تو را در قلبم جای داده ام
عشق تو به سان درختی درونم رشد میکند
عشق تو آنچنان مقدس است
که روحم از پرستشش عاجز است
فکر میکردم توانش را دارم
اما عشقت وجودم را به آتش کشیده
میدانم که عاشقم
دوست دارم که عاشق باشم
چون با عشق تو زندگی را حس میکنم
با تو هستم
شبها را در خواب هایم
چشمانت را باور دارم
مهربانیشان را نثارم میکنند
پس دور نشو
کنارم بمان
اینجا نزدیک من بنشین
به قلب من ایمان داشته باش
عشق نمی پرسه تو کی هستی؟ عشق فقط میگه: تو ماله منی
عشق نمی پرسه اهل کجایی؟ فقط میگه: توی قلب من زندگی می کنی .
عشق نمی پرسه چه کار می کنی؟ فقط میگه:
باعث می شی قلب من به ضربان بیفته .
عشق نمی پرسه چرا دور هستی؟
فقط میگه: همیشه با منی .
عشق نمی پرسه دوستم داری؟
فقط میگه: دوستت دارم.
دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.
دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.
در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.
دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.
زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.
ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟
پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.
چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.
مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟
پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.
مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟
مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.
پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟
پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟
کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود::
معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد.
روزی آمد،گفت : بی معرفت ، سنگدل ، بی احساس
قرار نیست که همیشه من خوش باشم …
دیروز من خوش بودم از اینکه در کنارت بودم …
امروز دیگری خوش است برای با تو بودن …
و فردا یکی دیگر…
از تلاش دست نکش عزیزم که چشم ملتی به توست …
تو می تونی …
عشق هایت
را مثلکانال تلویزیون عوض می کنی
و افتخار می کنی،
که عشق برایت این چنین است !
و من می خندم …
به برنامه هایی که هیچکدام ،
ارزش دیدن ندارند . . .
تو را من “تو” کردم
وگرنه “او” هم زیادت است
پس اینقدر برایم ،شما,شما نکن…
یه زمانی می گفتن از تو چشماش میشه فهمید
راست میگه یا دروغ …
اما حالا دیگه اینقدر توانمند شدن بعضیا
که با چشمشونم دروغ میگن …
بیهوده میگردم به دنبالت،
وقتی نیستی ، بیهوده نشسته ام چشم به راهت
شاید وقت این است که حسرت گذشته های شیرین با تو بودن را بخورم
تنها بمانم و کوله باری از غم را بر دوش بکشم
دیروز گذشت و پیش خود گفتم فردا در راه است ، فردا آمد و دیدم هنوز دلم چشم به راه است
مدتی گذشت و هنوز هم در حسرت دیروزم ، چه فایده دارد وقتی روز به روز از غم عشقت میسوزم؟
پیش خود میگویم شاید فردا بیایی ،شاید هنوز هم مرا بخواهی !
تقصیر دلم بود نه چشمانم ، این قصه که تمام شد، باز هم اگر بخواهی میمانم
نشستم به انتظار غروب تا یک دل سیر گریه کنم ، شاید کمی آرام شوم ، غروب آمد و بغض سد راه اشکهایم ، شب شد و هنوز نشکسته شیشه غمهایم،
این حال و روز من است ، نیستی که ببینی این روزهای بی تو بودن است
تمام هستی ام تویی ،از لحظه ای که نیستی ، انگار که من نیز نیستم ، انگار مدتی را با عشق زندگی کردم و
بعد از تو ،مال این دنیا نیستم !
از آغاز نیز اهل دیار تنهایی بوده ام ، تو رهگذری بودی و من با تو مدتی آشنا بوده ام
از کجا میدانستم اهل دل نیستی ، عشق را نمیشناسی و با من یکی نیستی ، از کجا میدانستم که تنها میشوم ، من بیچاره باز هم بازیچه دست غمها میشوم !
بیهوده میگردم به دنبالت ، با وجود تمام بی محبتی هایت ، باز هم میخواهمت….
خسته ام پینوکیو
اینجا ادمها دروغهایه شاخ دار میگویند
و
دماغ خود را جراحیه پلاستیک میکنند...
باور نكردي عشقمو ،راضي شدي ببيني شكستمو
رنجوندي تو قلب خستمو ،با اين كه ديدي پر و بال بستمو
تو كه ميگفتي ميموني تا هميشه كنارم
حالا نيستي كه ببيني جز تنهايي كس ندارم
گفتي كه عاشقمي هميشه ،كسي براي تو من نميشه
حالا ميفهمم كه شبيهم به تموم دنيا هنوزم باورم نميشه
چطوري شد ،كه كندي دلتو از من به زودي
يادم نميره دستات ،تو دستم، قدم ميزديم اره تو بودي
اون همه عشقوعلاقه كجا رفته كه داشتي
نكنه پاي يكي ديگه دلتو بازم جا گذاشتي
حرفات از يادم نميره كه ميگفتي هر كسي
نميتونه بياد بشينه تو قلبت به اين راحتي
ولي تو نيستي كه ميزدي انگار اون حرفارو
من همش تكرار ميكنم تووجودم دردامو
شبا كه ميخوام بخوابم فكرت نميزاره بخوابم
اخه چرا شكستي رفتي و دادي عذابم
هنوزم باورم نميشه
چشماي تو به من اميد زندگي ميده
دستاي تو گرماي خورشيد و به دست من ميده
اون نگاه عاشق تو منو به زندگي برم گردونده
اون لباي شيرين تو لب منو خندوند
عاشق اينم كه نگاه كنم تو چشمات
غرقم كني توي خيال وروياهات
نميدوني قبل تو چه سختيا كشيدم
طعم تلخ شكستو بدجوري من چشيدم
يه بي وفا بود كه من مثل ديوونه ها
دل بسته بودم بهش ،دلم شد ويرونه ،آه
كاش كه از اول تورو ميديد اين چشام
كاش كه از اول خدا تورو ميذاشت سر رام
باور كن نيمه من تو هستي كه پيدا شدي
از اين به بعد تورو ميخوام با اين كه خيلي ساده اي
بازم ميگم من عاشق چشات شدم
عاشق اون چشاي نازت كه منو ديوونه كرده
اخه چرا خدا فكر دل منو نكرده